چشم به راه...

کوتاه ترین دعا برای بهترین آرزو...اللهم عجل لولیک الفرج

چشم به راه...

کوتاه ترین دعا برای بهترین آرزو...اللهم عجل لولیک الفرج

برای توصیف آدم ها باید کلمه بلد بود ...باید خیلی کلمه بلد بود..آن هم خیلی خیلی.
به نظرم آدم ها اصولا موجودات پیچیده ای هستند و تو موظفی برای توصیف این موجود پیچیده،پیچیده بنویسی...
حتی اگر آن موجود پیچیده خودت باشی!!
17 سال هم که با خودت زندگی کرده باشی انتظار زیادی است که بخواهی در یک پاراگراف توصیف کنی شخصیتت را...
پس این جا خالی خواهد ماند درست تا لحظه ای که بتوانم برای توصیف یک موجود پیچیده به تعداد کافی کلمه پیدا کنم؛حتی اگر آن موجود پیچیده خودم باشم....

با احترام،مهدیه سادات حقی

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
۱۹
مرداد


نقدی گزارشی و منصفانه بر عملکرد ماه عسل 92

در ادامه مطلب

(نامه من به ماه عسل پیرو فراخوان جذب انتقادات سازنده(



  • مهدیه سادات حقی
۱۹
مرداد

مگر بی معرفتی شاخ و دم دارد؟!

مگر نمی شود به یاد کسی نبود و اسمش را گداشت بی معرفتی؟

آن هم چه کسی؟! مادر امت اسلام.همسر آخرین فرستاده ی خدا.مادر بزرگوار ترین بانوی دو جهان.

این که نامش دیگر سر زبان ها نیست،این که غریب است در میانمان،اینکه به فراموشی سپرده شده بی معرفتی نیست؟؟؟

این که خیلی ها نمی دانند ده روز که از رمضان الهی  گذشت سالروز غم بار وفاتش فرا می رسد،این که در کشوری زندگی کنی که هر روز خدا پز اسلامی بودنش را می دهد ولی خدا می داند که انگشت شمارند مسلمان های واقعی اش....

اینکه وقتی یک مجری را با پیراهن تیره می بینیم تازه از خودمان می پرسیم که مگر چه روزی است امروز؟ نمی شود نام این همه بی معرفتی را بی معرفتی گذاشت؟

نمی شود گفت که بی معرفتی مان دیگر از حد گذشته ؟

 که ته عزاداری مان در تلویزیون ملی مان باید پخش نکردن خنده بازاری باشد که خودش هزار مسئله دارد...

که وقتی گفتند خدیجه یاد مادربزرگ های رفته مان بیفتیم.

که یک روز هم به خاطرش مشکی نپوشیم؟

و  تازه اوج بی معرفتی مان می دانید کجاست؟ این جا که این همه بی معرفتی در جایی رخ داده که همه مان دم از معرفت و دیانت و صداقت می زنیم.

 

این نوشته ها از سَرِ پُری دلم بر سر انگشتانم لبریز شده اند.از سر کم طاقتی و ناراحتی و پشیمانی از بی معرفتی های قدیمم.مثلا برای جبران مافات.

اما حالا که می دانم که کم گذاشته ام در مقابل بانویی که همه ی زندگی اش را به پای دینم فدا کرد...

در مقابل اولین بانوی مسلمان،اولین یار واقعی رسول الله،در مقبل یکی از چهار بانوی کمال یافته...

حالا شرمگینم از این همه بی معرفتی

و برای عذر خواهی آمده ام و خوب می دانم که بانوی بزرگواری چون خدیجه کبری  بزرگ تر از آن است که گناهانم را برمن نبخشد.

و مرا شفاعت نکند در روز جزا.....

  • مهدیه سادات حقی
۱۹
مرداد

خداوندا،ای تنها میزبان میهمانی بزرگ رمضان.

ای که نوای رحمت و مغفرتت در این ماه گوش نواز است

باری دیگر به سویت آمده ام..به دعوت تو،به میهمانی تو

        به میهمانیی که میزبانش تویی  و چه سعادت مند است هر آنکس که دعوت شده به این میهمانی

خداوندا من با ظرفم آمده ام.با ظرف کوچک وجودم.ظرفم را در معرض بارش بی امان رحمتت می گیرم.در مقابل آسمان وسیع مهربانی ات. و در برابر دریای خروشان عزتت.

پروردگارا از من بگیر هر آن چه که تو را از من می گیرد و بر من ببخش هر آن چه که مرا به تو می رساند.ببخش بر من نه به اندازه ی ظرفم که می دانم پشیزی در مقابل این دریای بی کران سعادتت نمی ارزد.ببخش بر من به اندازه ی کرامتت...جودت و سخاوت بی نظیرت.

خداوندا می خواهم قدرِ قدرت را بدانم

می خواهم بزرگ شوم؛ نه تنها بزرگ که بزرگوارشوم

می خواهم ظرف کوچکم را به این دریای بزرگ مهربانی ات پیوند دهم

خداوندا طعم شیرین و دست نیافتنی عبادتت را بر من بچشان

بچشان آن لذت بی نظیر و ناب عبادتت را

همان سجده های بی تکلف و خالصانه را

خداوندا می دانم که خواسته هایم بسیارند ولی کرم تو اقیانوسی است که در آغوش می کشد جوی خواسته هایم را

الهی می دانم که دلم را تیره گی از میان برده

ولی همین دل تیره امید دارد به مغفرتت

من با امید بخششت بر سر خوان نعمتت نشسته ام

و می دانم تو نیز مرا به همین دلیل بر سر سفره ی لطفت نشانده ای

خدا یا بی تو بودن سخت است،خیلی سخت

خدایا خودت را از من نگیر و مرا در این سختی قرار مده

خدایا تو خدایی و خیلی خوب خداییی کردن می دانی

من نیز بنده ام ولی راه و رسم بندگی را نمی دانم

تو نشانم بده راه بندگی را

راه سعادت را

و راهی را که انتهایش مرا به تو خواهد رسانید

برحمتک یا ارحم الراحمین

  • مهدیه سادات حقی
۱۹
مرداد

ماه ترین ماه  کم کم از گرد راه می رسد و مرا مانند مادری مهربان در آغوش می کشد.
عطر وجودش سر مستم می کند و رهایم می کند از هر آن چه که مرا به جای خدایم به خود مشغول ساخته است.
دوستش می دارم همانند صوت دلنشین آیات الهی،مانند دعای سحرگاهی اش و هم چون ربنای دل نشین دم افطارش ....
شیرینی اش  است به عسل می ماند،برکت و رحمتش به باران و شیوایی و زیبایی اش به همان آیات مشهور شهر رمضان؛و به راستی که هم ماه عسل است و هم شهر باران...
جاده ای را که انتهایش در افق محو شده است را نشانم می دهد دستم را می گیرد و با هم بر فراز این جاده پرواز می کنیم..مرا به آسمان می برد نسیم بال هایش گونه هایم را نوازش می دهد.

این بالا همه چیز واقعی است.راست راست..نه کسی دروغ می گوید نه کسی از درد رنج می برد و نه داد و فغان مظلومی از دست ظالمی به عرش بلند می شود.ازاین جا مردم هم معلومند می بینمشان که در جشن میلاد یازدهمین امامشان شادی می کنند

این جا همه چیز زیباست.زیبا و پایدار.اصلا رمز زیبایی اش در همین پایداری و ماندگاری اش است.نا گاه به زمین باز می گردیم و آن همه شیرینی و زیبایی لطافت جایشان را  به درد و ظلم و خشونت می بخشند.
به راه می افتیم مقصدمان نامعلوم است.ولی مطمئنا ماه ترین ماه مقصدی زیبا در نظر دارد
کم کم به میانه ی را می رسیم.نه من چیزی می پرسم و نه او جوابی می دهد.نمی دانم شاید زبانم را گرفته اند و به جایش گوشی اضافه به من داده باشند....
دیگر از آن تشویش همیشه گی ام خبری نیس و من الآن آرامم.آرام آرام.دلم می خواهد بخوابم ولی چشم پوشی از این همه زیبایی دشوار است.
دستان ماه ترین ماه گرم و لطیف است.لطافتش یک لطافت الهی است.از همان هایی که خدایی است و بوی خدا را می دهد.
کمی که جلو تر می رویم صدا هایی به گوش می رسد..خوب که دقت می کنم صدای ناله و گریه است.بالاخره لب به سخن می گشایم و از ماه ترین ماه می پرسم که این نواها بهر چه به آسمان بلند اند؟!

قطره اشک روی گونه اش که حالا دیگر مانند مروارید در پهنای نور افق می درخشد بیانگر همه چیز است.فهمیدم که به ایستگاه بیست و یکم رسیده ایم و چه جایی است این جا!!!

مسیرمان را ادامه می دهیم...در کنار جاده صدا های بِک یارب به گوش می رسد.دیگر نمی پرسم که این صدا ها چیستند چون نوای خوش قدر را به خوبی می شناسم.

کم کم از دور نوری پیدا می شود.هم او به سمت ما می آید و هم ما به سوی او می رویم.نوری خیره کننده که حالا در چند قدمی ماست.
ناگهان گرمای دستش را از دست می دهم.به دور و برم می نگرم کسی صدایم می کند.ولی من هم چنان به ماه ترین ماه می نگرم که در آغوش آن نور جای می گیرد.چشمانم را باز می کنم و با تبریک مادرم همه چیز را درمی یابم.
باز هم به همان دنیای خاکی باز گشته ام و تبریک مادرم را با پاسخی مثل عید شما هم مبارک پاسخ گو هستم.
چه بوی آشنایی؟....!دستانم را می بویم؛همان بوی خوشایند و همان گرمای لطیف الهی.
چشمانم را به آسمان می دوزم و به رسم هر عید فطر چشم به راه رمضانی دیگر می مانم.

  • مهدیه سادات حقی
۱۹
مرداد

کمکم حسش می کنم.عطر دل انگیز رمضان را می گویم.ماه خدا را.ماه رحمت و برکت.همان ماه ترین ماه.
 می خواهم
پروازکنم
تا اوج.همان جایی که دوباره احساس کنم گرمای آغوش گرم الهی را....
همان جا که لطافت پر های ملائکه نوازش می دهند سر انگشانم را.
ولی انگار نمی توانم بپرم.
بال هایم توان پریدن ندارند.
 
؟!خدا،یادت هست وقتی آن ها را به من دادی به من چه گفتی
همان موقع که می خواستی مرا به این جهان بفرستی.
من اما،گریه می کردم.خدایی از همان موقع هم باهوش بودم. ها!!می دانستم که داری مرا به کجا میفرستی.

دیدی گفتم که مرا نفرست به این دنیای وانفسا ؟!.....

دیدی گفتم که من زمین و زمینی شدن و به زمان محدود شدن را دوست ندارم...!

اما تو،با همان لبخند مهربان همیشگی ات مرا به سوی این جهان پرواز دادی....
بلند تر گریه می کردم....خوب از آغوش چون تویی رها شدن گریه هم دارد!!....
فکر کردم که مرا تنها گذاشته ای..با خودم می گفتم یعنی چه پیش خواهد آمد؟!
ولی ناگهان بویت را دوباره حس کردم....همان نوازش های همیشگی ات....فکر کردم گریه هایم اثر کرده و مرا برگردانده ای...
ولی خوب که دقت کردم دیدم کسی با مهربانی به من لبخند می زند....لبخندش شبیه تو بود ولی می شد فهمید که تو نیستی...
بعد ها بهم یاد دادند که مادر خطابش کنم...
همان موقع ها بود که فهمیدم هیچگاه تنهایم نگذاشته بودی.....
یادت هست؟!آن زمان ها وقتی اندکی از تو دور می شدم اشک هایم سرا زیر می شدند و گونه هایم را تر گونه می کردند...
ولی حالا چه؟! حالا دیگر اسیر این کره ی خاکی شده ام..خیلی وقت ها فراموشت می کنم.کار هایی می کنم که دوستشان نداری.چیز هایی را دوست می دارم که نباید.فاصله ای گرفتم از تو وصف نا شدنی.درست مثل زمینی ها....
ولی قلبم هنوز سیگنال های مهربانی ات را،هرچند ضعیف،ولی دریافت می کند.میدانم اشکال از فرستنده نیست از گیرنده است.
غبار این زمین،سخت قلب طلایی رنگی را که به من هدیه کرده بودی  پوشانده است.و تنها تکه ای خاکی بر جای گذاشته است.
قضیه ی ناتوانی بال هایم هم گمانم به همین زمین مربوط می شود
ولی تو همیشه صدایم را شنیده ای....هروقت دعایی کردم بهترین ها را به من بخشیده ای...الآن هم تو یادم انداختی خاطرات خوش آن روز ها را....
حالا هوای آن روز ها بدجور به سرم زده....هوای آغوش پر مهرت.....خدا یا بغلم می کنی؟!!
  • مهدیه سادات حقی
۱۹
مرداد

مشکی است...همان رنگ همیشگیِ عشق....و البته که چه دوست داشتنی است....

سیاه است....ولی سیاهی اش به شب می ماند....نه شب تار...بلکه همان شب های زیبای پر ستاره و روشن..

همان لحظات آرام ، و سکوت پر معنای شب هنگام ...... و به راستی که چه آرامشی دارد آغوش گرمش....

تاجی است برای خودش...آن هم تاج بندگی...همانی که خیلی ها معرفی اش کردند بی آن که خود بشناسندش.

گفتند لباس زندانی هاست...نماد فقر بیچاره هاست.....گفتند به سر کن......ولی تنها زمانی که به پابوس آقا می روی

نمی دانستند که اگر از اول چادر به سر بود که به زندان نمی رفت.....اگر بی چاره بود که نمی توانست چادر به سر کند

نمی دانستند که لذتی ندارد چادر به سر کردنی که در حرم آقا باشد و به احترام ایشان نباشد..به زور باشد..به زور مأمورانی که معذورند و بی اختیار...

آری...خیلی ها گفتند به سر کردنش امل بازی است....متحجر گرایانه فکر کردنست....

مسخره کردند..بی احترامی کردند...ولی هیچگاه فکر نکردند...

نیندیشیدند که در این وانفسا و روزگار غریب اگر خودت هوای خودت را نداشته باشی چه انتظاری می رود از دیگران

با خود نگفتند که اگر گوهر تابناک وجودت را در پهنای امنش حفظ نکنی می ربایندش همان دزدان هوس ران فرصت طلب

همان هایی که تایید می کنند راه اشتباه و سراسر گناه خودنمایی را تا دور کنند تو را از گوهر عفتت

همان حیا و نجابت دخترانه ای که حالا خیلی ها از دستش داده اند بی آن که خود بدانند

و چه ضرری کردند همان ها زمانی که فکر می کردند برداه اند ولی حالا....

من اما با هیچ کدام از این حرف ها کاری ندارم

همان هایی که می گویند حجاب محدودیت است.خب باشد من این محدیت دوس داشتنی را سخت دوس می دارم

و پیله می کنند مدام به چادری که پروانه پرور است....

و من برای پروانه شدن و پروریده شدن و پروراندن پروانه های بیشتر آماده می شوم...

هرروز به سر می کنم چادرم را و با افتخاری بیشتر،قدم هایم را استوار  میکنم.

و به سوی جبهه ی حق علیه باطل رهسپار می شوم

و می جنگم با تمامی  حرف هایی که از سر ضعف و ناتوانی است و نه  بیشتر...




منبع:برداشتی آزاد از پاسخ یک دوست به مخاطبی در وبلاگش......

  • مهدیه سادات حقی
۱۹
مرداد

سین.لام.الف.میم
سلام.
این دومین تجربه وبلاگ نویسی منه.
چون یه وبلاگ دیگه هم دارم به آدرس:www.herkana.blogfa.com
البته باید بگم این جا یه وبلاگ خصوصی نیس.
این جا یه پل ه.
یه پل ارتباطی.
این جا جایی نیس که فقط و فقط من توش بنویسم و حرفای گوشه ی دلمو بلند بلند توش فریاد بزنم.
این جا جاییه که همه می تونن توش با کسی که هممون چشم به راهشیم
هممون تشنه دیدارشیم
هممون ظهورش جزء بزرگ ترین آرزو هامونه
حرف بزنن.
پس اگه دوس داشتی
می تونی
اونی رو که گوشه دلت قایمش کردی رو این جا بگی
بلند و بی پروا.

  • مهدیه سادات حقی