چشم به راه...

کوتاه ترین دعا برای بهترین آرزو...اللهم عجل لولیک الفرج

چشم به راه...

کوتاه ترین دعا برای بهترین آرزو...اللهم عجل لولیک الفرج

برای توصیف آدم ها باید کلمه بلد بود ...باید خیلی کلمه بلد بود..آن هم خیلی خیلی.
به نظرم آدم ها اصولا موجودات پیچیده ای هستند و تو موظفی برای توصیف این موجود پیچیده،پیچیده بنویسی...
حتی اگر آن موجود پیچیده خودت باشی!!
17 سال هم که با خودت زندگی کرده باشی انتظار زیادی است که بخواهی در یک پاراگراف توصیف کنی شخصیتت را...
پس این جا خالی خواهد ماند درست تا لحظه ای که بتوانم برای توصیف یک موجود پیچیده به تعداد کافی کلمه پیدا کنم؛حتی اگر آن موجود پیچیده خودم باشم....

با احترام،مهدیه سادات حقی

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

ماه ترین ماه خدا...

شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۳۷ ب.ظ

ماه ترین ماه  کم کم از گرد راه می رسد و مرا مانند مادری مهربان در آغوش می کشد.
عطر وجودش سر مستم می کند و رهایم می کند از هر آن چه که مرا به جای خدایم به خود مشغول ساخته است.
دوستش می دارم همانند صوت دلنشین آیات الهی،مانند دعای سحرگاهی اش و هم چون ربنای دل نشین دم افطارش ....
شیرینی اش  است به عسل می ماند،برکت و رحمتش به باران و شیوایی و زیبایی اش به همان آیات مشهور شهر رمضان؛و به راستی که هم ماه عسل است و هم شهر باران...
جاده ای را که انتهایش در افق محو شده است را نشانم می دهد دستم را می گیرد و با هم بر فراز این جاده پرواز می کنیم..مرا به آسمان می برد نسیم بال هایش گونه هایم را نوازش می دهد.

این بالا همه چیز واقعی است.راست راست..نه کسی دروغ می گوید نه کسی از درد رنج می برد و نه داد و فغان مظلومی از دست ظالمی به عرش بلند می شود.ازاین جا مردم هم معلومند می بینمشان که در جشن میلاد یازدهمین امامشان شادی می کنند

این جا همه چیز زیباست.زیبا و پایدار.اصلا رمز زیبایی اش در همین پایداری و ماندگاری اش است.نا گاه به زمین باز می گردیم و آن همه شیرینی و زیبایی لطافت جایشان را  به درد و ظلم و خشونت می بخشند.
به راه می افتیم مقصدمان نامعلوم است.ولی مطمئنا ماه ترین ماه مقصدی زیبا در نظر دارد
کم کم به میانه ی را می رسیم.نه من چیزی می پرسم و نه او جوابی می دهد.نمی دانم شاید زبانم را گرفته اند و به جایش گوشی اضافه به من داده باشند....
دیگر از آن تشویش همیشه گی ام خبری نیس و من الآن آرامم.آرام آرام.دلم می خواهد بخوابم ولی چشم پوشی از این همه زیبایی دشوار است.
دستان ماه ترین ماه گرم و لطیف است.لطافتش یک لطافت الهی است.از همان هایی که خدایی است و بوی خدا را می دهد.
کمی که جلو تر می رویم صدا هایی به گوش می رسد..خوب که دقت می کنم صدای ناله و گریه است.بالاخره لب به سخن می گشایم و از ماه ترین ماه می پرسم که این نواها بهر چه به آسمان بلند اند؟!

قطره اشک روی گونه اش که حالا دیگر مانند مروارید در پهنای نور افق می درخشد بیانگر همه چیز است.فهمیدم که به ایستگاه بیست و یکم رسیده ایم و چه جایی است این جا!!!

مسیرمان را ادامه می دهیم...در کنار جاده صدا های بِک یارب به گوش می رسد.دیگر نمی پرسم که این صدا ها چیستند چون نوای خوش قدر را به خوبی می شناسم.

کم کم از دور نوری پیدا می شود.هم او به سمت ما می آید و هم ما به سوی او می رویم.نوری خیره کننده که حالا در چند قدمی ماست.
ناگهان گرمای دستش را از دست می دهم.به دور و برم می نگرم کسی صدایم می کند.ولی من هم چنان به ماه ترین ماه می نگرم که در آغوش آن نور جای می گیرد.چشمانم را باز می کنم و با تبریک مادرم همه چیز را درمی یابم.
باز هم به همان دنیای خاکی باز گشته ام و تبریک مادرم را با پاسخی مثل عید شما هم مبارک پاسخ گو هستم.
چه بوی آشنایی؟....!دستانم را می بویم؛همان بوی خوشایند و همان گرمای لطیف الهی.
چشمانم را به آسمان می دوزم و به رسم هر عید فطر چشم به راه رمضانی دیگر می مانم.

  • مهدیه سادات حقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">