چشم به راه...

کوتاه ترین دعا برای بهترین آرزو...اللهم عجل لولیک الفرج

چشم به راه...

کوتاه ترین دعا برای بهترین آرزو...اللهم عجل لولیک الفرج

برای توصیف آدم ها باید کلمه بلد بود ...باید خیلی کلمه بلد بود..آن هم خیلی خیلی.
به نظرم آدم ها اصولا موجودات پیچیده ای هستند و تو موظفی برای توصیف این موجود پیچیده،پیچیده بنویسی...
حتی اگر آن موجود پیچیده خودت باشی!!
17 سال هم که با خودت زندگی کرده باشی انتظار زیادی است که بخواهی در یک پاراگراف توصیف کنی شخصیتت را...
پس این جا خالی خواهد ماند درست تا لحظه ای که بتوانم برای توصیف یک موجود پیچیده به تعداد کافی کلمه پیدا کنم؛حتی اگر آن موجود پیچیده خودم باشم....

با احترام،مهدیه سادات حقی

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱
شهریور

تو زندگی یه روزایی هس که نمی دونی برای اومدنشون باید خوشحال باشی یا ناراحت

نمی دونی برای دیدنشون لمس کردنشون و حتی به یاد آوردنشون

باید غم دنیا رو تو دریای دلت حل کنی یا صدای قهقه هات گوش دنیا رو کر کنه.

روزایی که خیلی از دهه هفتادیای هم سن و سال من حتی بهش نزدیکم نبودن  چه برسه به این که بخوان لمسش کنن!

روزایی که بوی غیرت می دن

بوی مردونگی

بوی خون،باروت،گریه

بوی جنگ می دن.....

یه جنگ نا برابِرناخواسته ی نامرد

جنگی که با همه ی نامرد بودنش خیلیارو مرد کرد.

مردهایی که فقط و فقط 13-14 بهار از ندگیشون رو سپری کرده بودن

.................................................................................

بعد از هَشتا بهار خزون شده

یه روز دیگه اومد

از همونایی که نمی دونی برای اومدنشون باید خوشحال باشی یا ناراحت

 یه دفعه گفتن همه تفنگا پایین

شاخه گلا بالا

گفتند جنگ تموم شده

به قول عراقی های نامرد

همون روزی که پیرِ مراد همه ی دلاورا جام زهر رو سرکشید

اما دوباره همونایی که قطعنامه برامون فرستاده بودن تو خونمون

شاخه گلای سر نیزه کرده شونو گذاشتن پایین و

تفنگای از ما بهترونشون و گرفتن بالا

تا یه بار دیگه  به همه با وجدانای عالم ثابت کنن نامردبودنشونُ

 چند روز بعد دوباره چمدون جنگ بسته شد و خاکش کردن

ولی غافل از اینکه به غیر از جنگ خیلی چیزای دیگه هم توی اون چمدون بود

غیرت همت ها

شجاعت باکری ها

رشادت بابایی ها

و دلاورمردی همه ی گمانامان زخم خورده از جنگ

حالا که حسابی از اون روزای تلخ اما با صفای جنگ می گذره

حالا که نه صدای توپ و موشک و خمپاره گوشمونو کر می کنه

نه صدای ضد هوایی

حالا که آسه می ریم و میایم و گربه هم شاخمون نمی زنه

یادمون نره که اون روزا خیلیا

نخوردن نخوابیدن وزندگی نکردن تا

من و تو

امروز بتونیم راحت بخوریم و بخوابیم و زندگی کنیم

پس به احترام همه ی دلاورمردای جنگ یه صلوات شب عملیاتی همو مهمون کنیم

 

  • مهدیه سادات حقی
۱۰
شهریور

ماه ترین ماه نوشته ای به مناسبت آخرین ماه ترین ماهی که تجربه اش کردم:

ماه ترین ماه  کم کم از گرد راه می رسد و مرا مانند مادری مهربان در آغوش می کشد.

عطر وجودش سر مستم می کند و رهایم می کند از هر آن چه که مرا به جای خدایم به خود مشغول ساخته است.

دوستش می دارم همانند صوت دلنشین آیات الهی،مانند دعای سحرگاهی اش و هم چون ربنای دل نشین دم افطارش ....

شیرینی اش  است به عسلمی ماند،برکت و رحمتش به باران و شیوایی و زیبایی اش به همان آیات مشهور شهر رمضان؛و به راستی که هم ماه عسل است و هم شهر باران...

جاده ای که انتهایش در افق محو شده است را نشانم می دهد دستم را می گیرد و با هم بر فراز این جاده پرواز می کنیم..مرا به آسمان می برد نسیمس که از بال هایش بر می خیزد گونه هایم را نوازش می دهد.

این بالا همه چیز واقعی است.راست راست..نه کسی دروغ می گوید نه کسی از درد رنج می برد و نه داد و فغان مظلومی از دست ظالمی به عرش بلند می شود.ازاین جا مردم هم معلومند می بینمشان که در جشن میلاد دومین امامشان شادی می کنند

این جا همه چیز زیباست.زیبا و پایدار.اصلا رمز زیبایی اش در همین پایداری و ماندگاری اش است.نا گاه به زمین باز می گردیم و آن همه شیرینی و زیبایی لطافت جایشان را به درد و ظلم و خشونت می بخشند.

به راه می افتیم مقصدمان نامعلوم است.ولی مطمئنا ماه ترین ماه مقصدی زیبا در نظر دارد

کم کم به میانه ی راه می رسیم.نه من چیزی می پرسم و نه او جوابی می دهد.نمی دانم شاید زبانم را گرفته اند و به جایش گوشی اضافه به من داده باشند....

دیگر از آن تشویش های همیشه گی ام خبری نیس و من الآن آرامم،آرامِ آرام.دلم می خواهد بخوابم ولی چشم پوشی از این همه زیبایی دشوار است.

دستان ماه ترین ماه گرم و لطیف است.لطافتش یک لطافت الهی است.از همان هایی که خدایی است و بوی خدا را می دهد.

کمی که جلو تر می رویم صدا هایی به گوش می رسد..خوب که دقت می کنم صدای ناله و گریه است.بالاخره لب به سخن می گشایم و از ماه ترین ماه می پرسم که این نواها بهر چه به آسمان بلند اند.قطره اشک روی گونه اش که حالا دیگر مانند مرواریدی در پهنای نور افق می درخشد بیانگر همه چیز است.فهمیدم که به ایستگاه بیست و یکم رسیده ایم و چه جایی است این جا!!!

مسیرمان را ادامه می دهیم...در کنار جاده صداهای بک یارب به گوش می رسد.دیگر نمی پرسم که این صداها چیستند چون نوای خوش قدر را به خوبی می شناسم.

کم کم از دور نوری پیدا می شود.هم او به سمت ما می آید و هم ما به سوی او می رویم.نوری خیره کننده.که حالا در چند فدمی ماست.

ناگهان گرمای دستش را از دست می دهم.به دور و برم می نگرم کسی صدایم می کند.ولی من هم چنان به ماه ترین ماه می نگرم که در آغوش آن نور جای می گیرد.چشمانم را باز می کنم و با تبریک مادرم همه چیز را درمی یابم.

باز هم به همان دنیای خاکی باز گشته ام....

چه بوی آشنایی دستانم را می بویم همان بوی خوشایند و همان گرمای لطیف الهی.

چشمانم را به آسمان می دوزم و به رسم هر عید فطر چشم به راه رمضانی دیگر می مانم....

  • مهدیه سادات حقی